آقای گوارا،
دکتر مهربان و
خانم پیچک که به این چالش بپیوندن:)
سلام رفیق؟
حالت خوبه؟
من با اینکه کلی باهات قهر و آشتی داشتم ولی دو سال کارشناسیم رو پای مزار تو گذروندم.
شاید نتونستم اون ارتباط حسی رو باهات داشته باشم ولی به هر حال تو شدی اولین رفیق شهید زندگیم و هنوزم که هنوزه از خاطرم نرفتی و بهت سر میزنم
همیشه یاد حرف خواهرت میوفتم که بهم گفت حتی اگه فضای قطعه شهدا بهتون اون حس و حال معنوی رو نمیده بازم برید هر رفتی یه اومدی داری وقتی بری بهشون سر بزنی بهتون به دلتون سر میزنن
امیدوارم ازم راضی باشی و امیدوارم بتونم اون ارتباط حسی رو باهات برقرار کنم
همین
خدانگهدار
+با تشکر از دوست خوبم آقای گوارا بابت دعوتم به این چالش و همینطور تشکر میکنم از آقاگل بابت راه اندازی این چالش
از خانم پیچک و سوته دلان هم دعوت میکنم که به این چالش بپیوندن
من یازده سال تو زندگیم سوختم
روزهایی بود که از انجام کوچکترین کارها عاجز بودم
زمانی بود که یه کامپیوتر داشتم که دکمه پاورش خراب بود و با دو تا سیم که به هم وصلشون میکردم روشنشون میکردم
کامپیوتری که غیر از وبگردی هیچ کار دیگهای نمیشد باهاش کرد
اونم چه وبگردی ای
اگه یه فیلم با کیفیت 360 میخواستم ببینم خود به خود مرورگرم بسته میشد
صدا از کامپیوترم پخش نمیشد
رفیقم برام ویس میفرستاد میگفتم ویس نفرست من نمیتونم گوش بدم
با یه گوشی 5530 داغون که دم به دقیقه هنگ میکرد
خیلی از کارهای ساده برای من آرزو بود
وقتی کسی یه گوشی هوشمند داشت فکر میکردم تهشه دیگه
یادم نمیره اون روزها رو
روزهایی که کلا یه دست پیراهن و شلوار داشتم و مادرم بهم میگفت فکر کردی به اینکه اگه این یه پیراهن و شلوارت پاره بشه چی کار میخوای بکنی؟
یعنی به مو بند بودم
روزهایی که هیچی نداشتم به معنی واقعی کلمه اونم منی که کمالگرا بودم
بدتر از اون هیچ کاری نمیتونستم بکنم
روزهای پر از استرس
من یازده سال زندگی نکردم زنده بودم اونم تو اوج جوونی
هنوز نمیتونم خاطرات تلخشو فراموش کنم و جوری بهم ضربه زده که بعد یازده سال هنوز نمیتونم به زندگی عادی برگردم هنوز نمیتونم فراموش کنم چی کشیدم
روزهایی که به غیر از همین وبلاگ هیچ چیز دیگهای نداشتم
هنوز که هنوزه اسم زندگیمو زندگی نمیذارم
آقای گوارا،
دکتر مهربان و
خانم پیچک که به این چالش بپیوندن:)
آقای گوارا و
دکتر مهربان در این چالش شرکت کردن.
اینکه امسال انقدر سریع خرید کردم برام لذت بخش بود
تو مغازه اول پیراهن و شلوارم رو خربدم بعدم رفتم پاساژ علاءالدین یه فن برای زیر لپ تاپم و یه قاب ژله ای برای گوشی خواهرم خریدم بدون اینکه بخوام هی تو مغازه ها بچرخم خیلی سریع رفتم سر اصل مطلب
خانم پیچک که توی این سال مثل یک خواهر بزرگتر همراهم بودند تشکر کنم.
دو سال پیش وقتی میخواستم برم کربلا بهم گفت مسعود شاید اعنقاداتت هم کمکمت نکنه
اون سال بهره کافی رو از سفرم نبردم و سال بعدش هم قصد نداشتم برم حتی به برادرم گفتم نمیام اما از طریق همین وبلاگ یه همسفر پیدا کردم و رفتم و حالا میخوام به اون بنده خدا بگم الان همه امیدم از سفر دو و اینکه وقتی امام ازت یه خواسته ای داره یعنی در تو دیده که این حرف رو بهت زده یعنی تو میتونی
این قرنطینه ما رو داره به سمتی میبره که برای سرگرمی باید براتون دستور آشپزی بدم
خب خانمای تو خونه امروز قراره طرز تهیه بیف استراگانوف رو بهتون آموزش بدم
مواد لازم
گوشت راسته گوساله 500 گرم
رب به مقدار لازم
نمک و فلفل و بقیه ادویه جات هم مثل رب به مقدار لازم
از اونجایی که من تا حالا بیف استراگانوف درست نکردم پیشنهادم اینه همه این مواد رو بذارید کنار و دو تا تخم مرغ از تو یخچال دربیارید و نیمرو درست کنید
خب اینم از برنامه امروز تا برنامه بعدی سعی کنید حرفهای سرآشپز یادتون بمونه
دو تا همکلاسی داشتم خیلی درس میخوندن ولی درس خوندن احمقانه
مثلا یه سری یکیشون جزوه تایپ کرده بود برلی بچه های کلاس اونجاهایی رو هم که استاد گفته بود نخونید رو هم نوشته بود
یا قرار بود کنفرانس بدن،کنفرانسی که نهایت وقتش بیست دقیقه بود،بعد بیست دقیقه استاد به یکیشون گفت تمومش کنید دیگه که اون یکی گفت استاد یه ساعت هم من باید کنفرانس بدم
همین چند وقت پیش رفتم محل کار قبلیم بهم زنگ زدن برای مدت زمانی که پیششون کار کرده بودم پول بدن
به منشیمون گفتم اسم شما رو فراموش کردم اسمش رو بهم گفت دوباره ازش پرسیدم اسم شما رو فراموش کردم بهم گفت همین الان بهتون گفتم که
چیزی که در زمان حال اتفاق میوفته رو نمیبینم ولی از گذشته خیلی خوب تو ذهنمه
گاهی حتی مسائل مربوط به یازده دوازده سال پیش میاد تو ذهنم ولی حرفی که در لحظه بهم زده میشه رو فراموش میکنم
یه
کلیپی ازشون میدیدم که میگفتن یه ی دستش رو میاره زیر عبای ایشون و
ایشون هم دست رو میگیرن و بعد چند لحظه ول میکنن بعد هم به خودشون میگن
چرا دست رو برای همون چند لحظه هم گرفتی (نقل به مضمون)
حالا شما فکر کنید همه بخوان با جماعت همچین رفتاری کنن اونوقت سنگ رو سنگ بند میشه؟
این میشه نتیجه رحمانیت بیش از حد،خداوند در کنار رحمان و رحیم بودن عادل و شدید العقاب هم هست
دو سال پیش بود بهش گفتم دارم میرم کربلا بهم گفت مسعود شاید اعنقاداتت هم کمکمت نکنه
روز آخر ساعت های چهار و پنج بعد از ظهر بود به برادرم گفتم میخوام برم حرم گفت بزار آخر شب بریم الان شلوغه ولی من رفتم و جالب اینجاست نسبت به روزهای اربعین خلوت بود
تو هر دو حرم از شدت پا درد فقط دنبال این بودم که بشینم
هنوز این صحنه تو ذهنمه که جلوی ضریح آقا قمر بنی هاشم علیه السلام دوزانو نشسته بودم و ازشون خواستم که نجاتم بدن
اون روز آخر شب هم با برادرم رفتیم حرم ولی انقدر شلوغ بود که نمیشد ایستاد چه برسه به اینکه بشینیم
از اون سفر توشه خاصی نداشتم تا این سفر دوم که حالا من رو به این ایمان رسونده که میتونم و سفر بعدی به اون دوست عزیزی که معتقد بود مسعود شاید اعتقاداتت هم کمکت نکنه ثابت میکنم که چرا کمکم میکنه
یه برنامه بردیم پیش رئیسمون که باید ال کنیم بل کنیم و .
تو محیط کارم پر از برگه بود که روشون یه سری اطلاعات رو نوشته بودم تصمیم گرفتم اونها رو وارد ورد کنم و برگه ها رو بریزم دور شروع کردم به این کار تا اینکه به همون برنامه رسیدم بعد دیدم ما رو جو گرفته بود چه پیشنهاداتی که نداده بودیم هیچی دیگه وردش رو حذف کردم و برگه مذکور رو هم به چند قسمت تقسیم کردم
درباره این سایت