من یازده سال تو زندگیم سوختم

روزهایی بود که از انجام کوچکترین کارها عاجز بودم

زمانی بود که یه کامپیوتر داشتم که دکمه پاورش خراب بود و با دو تا سیم که به هم وصلشون میکردم روشنشون میکردم

کامپیوتری که غیر از وبگردی هیچ کار دیگه‌ای نمیشد باهاش کرد

اونم چه وبگردی ای

اگه یه فیلم با کیفیت 360 میخواستم ببینم خود به خود مرورگرم بسته میشد

صدا از کامپیوترم پخش نمیشد

رفیقم برام ویس میفرستاد میگفتم ویس نفرست من نمیتونم گوش بدم

با یه گوشی 5530 داغون که دم به دقیقه هنگ میکرد

خیلی از کارهای ساده برای من آرزو بود

وقتی کسی یه گوشی هوشمند داشت فکر میکردم تهشه دیگه

یادم نمیره اون روزها رو

روزهایی که کلا یه دست پیراهن و شلوار داشتم و مادرم بهم میگفت فکر کردی به اینکه اگه این یه پیراهن و شلوارت پاره بشه چی کار میخوای بکنی؟

یعنی به مو بند بودم

روزهایی که هیچی نداشتم به معنی واقعی کلمه اونم منی که کمالگرا بودم

بدتر از اون هیچ کاری نمیتونستم بکنم

روزهای پر از استرس

من یازده سال زندگی نکردم زنده بودم اونم تو اوج جوونی

هنوز نمیتونم خاطرات تلخشو فراموش کنم و جوری بهم ضربه زده که بعد یازده سال هنوز نمیتونم به زندگی عادی برگردم هنوز نمیتونم فراموش کنم چی کشیدم

روزهایی که به غیر از همین وبلاگ هیچ چیز دیگه‌ای نداشتم

هنوز که هنوزه اسم زندگیمو زندگی نمیذارم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها